این روزها اتفاقات جدیدی برایم رقم میخورد. گم میکنم، همه چیز را گم میکنم، قبلا فقط خودم را گم میکردم اما حالا حتی کلید برق اتاقم را گم میکنم.
دستم را روی دیوار سرد اتاقم میکشم و دنبال برجستگی کلید برق میگردم، اما بعد از چند ثانیه میبینم کلید همانجاست روی دیوار روبهرویی کنار در ورودی. فراموش میکنم که حالا دقیقا کجای خانه ایستادم و چند ثانیه برای پروسس کردن و بازیابی خودم وقت میخواهم.
احساس میکنم سوت استارت بیماری آلزایمر را درون مغزم
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم
خودم اشکای خودمو پاک کردم
خودم موهامو نوازش کردم
خودم خودمو آروم کردم
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم
خودم خودمو رها کردم
خودم حال خودمو پرسیدم
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
ماری؟
یکم حرف بزنیم باهم؟
ماری من خیلی فکر کردم،
هیچ چیزی از بیرون باعث خوب شدن حال ما نمیشه،
و من به شخصه واقعا اینو درک نمیکنم،
ماری من گاهی از درک کردن معنی دنیا عاجز میمونم،
من بدترین بلاهای ممکن رو سر خودم آوردم، بدترین چیزای ممکن رو تجربه کردم، ولی درونم عوض نشد!
ماری الان یچیزی به ذهنم رسید!
وقتی مردم دلم می خواد واقعا یچیزی رو از این دنیا بگیرم،
میخوام انقد با دنیا دوست باشم که نبودمو حس کنه و فراموش نشم، فراموش نشم؟
هان؟ مگه من همیشه
هر وقت احساس می کنم خدا رو فراموش کردم، نگاهی به دست هایم می اندازم. از دوربین گوشه اتاق به خودم نگاه میکنم و به چیستی خودم فکر میکنم. همین کافیه که خالق خودم رو حاضر ببینم.
انتظار یه بیت شعر عارفانه نداشته باش. متاسفانه من زیاد اهل شعر نیستم.
من همیشه کمرنگ بودم. هیچوقت حتی وقتی منبری برای حرف زدن داشتم چیزی برای گفتن پیدا نکردم. همیشه حاشیه امن و فراموششده خودم را حفظ کردم. من الهه دنیاهای فراموششدهم. همانهایی که رد کمرنگی در خاطراتمان باقی گذاشتهند.
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
می نویسم که نگی فراموشت کردم. یاد حرفت می افتم که گفتی تو نخواستی منو فراموش کنی ، نخواستی جایگزینم کنی و بعد دلم خیلی می گیره. این چه قضاوت غیر منصفانه ای بود؟ من اگرم می خواستم تو فراموش شدنی نبودی بی انصاف.
توام دلت تنگ می شه؟
ریمایندرای آیفون اون عکس رو نشون دادن که رفته بودیم لتیان. باغ گردو. سرمای هوا و گرمای تو. همون عکسی که قراره بعد از چند سال عینش رو بگیریم و هنوزم دلم امید داره که میگیریم...
امروز خیلی دوریم از اون روزا ، ولی می دونی ق
آخر چرا من؟منی که به همه لبخند میزدم؟!صمیمیتم زبانزد بود؟؟چرا من؟
حالا دیگر خودم را فراموش کردم...لبخند زدن را...غم وجودم را احاطه می کند؛تامغز استخوان...
خنده هایی که دیگر دلی نیست...من سنگ هم نیستم...ولی خودم را گم کرده ام!
دلم برای خودم های گذشته تنگ شده...مانند ماهی درون تنگی که دلش برای دریا لک زده...
دوست دارم به گذشته برگردم...دوباره کودک شوم و فقط از دنیا خنده های واقعی و گریه های گذرایش را بفهمم
دلتنگ خودم،بد شده ام...
+لطفا همه برام دعا ک
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو میکشم . قول مید
جدن که آدم بعضی وقتا شگفت زده میشه از این سیستم پیچیده. اینکه چطور فراموش میکنیم. ده دی نود و هفت اینجا پستی زدم که امروز خوندنش ناراحتم نمیکنه. پنج ماه پیش رمزدار بود و الان فکر کردم باید بمونه. برعکس هزار تا پستی که در مورد اون موضوع از وبلاگم پاک کردم. چه پاییز و زمستونی بود. چه بهاریه که داره میگذره. اون موقع به خودم قول دادم زمان درستش میکنه. زمان درستش نکرد. این ساز و کار شگفت انگیز توی سر من - تو سر همه مون - درستش کرد. و من به قولم عمل کردم. ا
بعد از مدتها، اومدم و سر زدم به یکسری وبلاگهایی که میشناختم. اغلب، فراموش شده و رها شده بودن. مثل خونهای که مسافراش برنگشتهن و همهچیز همونطور باقی مونده و اما خاک خورده و بوی نم گرفتهان. بعضی هم که حتی آدرسی باقی نمونده بود و تبدیل به بلاگ دیگهای شده بودن. اما، حسادت بردم به آدمهایی که هنوز مینوشتند. تاریخ آخرین نوشتهشان همین تیر و مرداد بود. با خودم فکر کردم، چقدر از این آدمها پایینترم. یا کاش، با هم رفاقتی داشتیم.
بعد
خدای خوبم سلام
زمانی بود که نفس های عمیق می کشیدم، اکسیژن تازه وارد ریه هایم می کردم و یادم می رفت از تو تشکر کنم!
فکر می کردم نفس کشیدن حق من است.
هر زمان دلم میخواست فرزندم را در آغوش می فشردم و فراموش می کردم از تو بابت سلامتیش تشکر کنم
دلتنگی ها که سراغمان می آمد دورهمی می گرفتیم و از ته دل می خندیدیم، همدیگر را بغل می کردیم و می بوسیدیم و باز هم فراموش می کردم شکرت را به جا بیاورم
ادامه مطلب
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
فهمیدم که این اخیر یه اشتباهی می کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض می کردم. فک می کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمی تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهمیدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
یکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
تنها نه انتظار، فراموش مان شدهتنهایی نگار، فراموش مان شدهدر سردی گناه چنان منجمد شدیمبرگشتنِ بهار، فراموش مان شدهاز بس گناهکاری ما را عیان نکردالطاف پرده دار فراموش مان شدهآخر چرا تشرف شیخ بهایی و...فرزند مهزیار، فراموش مان شده؟!در اوج مشکلات، فراموش مان نکرددرد است اینکه یار، فراموش مان شدهبر هر که رو زدیم، حقارت کشیده ایمهر وقت مُستجار فراموش مان شدهطوری فریب خورده ی این زندگی شدیمسختی احتضار فراموش مان شدهاز برکت دعای امام زمان مانغم
آقا خابم نمیبره
اگ گند بزنم چی؟
اگ هیچی یادم نیاد چی؟
اگ سخ باشه چی؟!
اگ همش ا اونجاهایی باشه ک من حذفش کردم برا خودم چی؟!!
خدایا پشمام
منو به حال خودم رها نکن!جونه من غلط کردم هر چی گناه کردم غیبت کردم به مامان بابام دروغ گفدم منو عفو کن دهنم صاف نشه پن شمبه خدایاااااا
چرخ گوشتمون رو گذاشته بودم تو دیواریه بنده خدایی که بیمارستان کار میکرد اومد چرخ گوشت رو ببینه،در رو که باز کردم دیدم از یه ماشین مدل بالا پیاده شد پیش خودم گفتم طرف وضعش خوبه حتماخلاصه چرخ گوشت رو فروختیم بهشوقتی رفت از رو رفتارش پیش خودم گفتم بهش نمیخوره این ماشین واسه خودش باشه،یعنی با این رفتار عمرا به این ماشین رسیده باشهبعدا متوجه شدم گوشت کوبش رو فراموش کردم بهش بدمیه جا دیگه قرار گذاشتیم و گوش کوب رو براش بردم این سری با پراید اومد.
یهجوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک میکنم گرد و غبار بلند میشه...
چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
میخوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم یا اینکه چرا مصادیق برندهشدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ مینویسم و خودم میدونم.
من همون نوزادم...
همون نوزاد!
به زندگی ام می اندیشم،ایستاده در سایه ی شهر ستارگانِ بالا سرم،به فراموش می اندیشم،من دیگر تو را فراموش کردم! نه بخاطر اشتباه تو،بخاطر اشتباه خودم...تو آدمِ اشتباهیِ زندگی من بودی و همچنان هستی
به زندگی ام می اندیشم،ستاره ها چشمک می زنند و این من هستم که می شنوم آوای city of stars را در سرم،به زندگی ام می اندیشم...به آنچه پایان یافته
این منم و ثانیه هایی می گذرند،این منم،شروع کننده ی زندگی جدید!
City of stars,are you shining just for me?:)
«گذشته» را نمیشود دور ریخت. نمیشود از حافظهی بقیه پاک کرد. نمیشود از آن فرار کرد. اما میشود بخشهایی از آن را فراموش کرد. میشود آن را ویرایش کرد و قسمتهایی را crop کرد و باقی قسمتهای قابل تحملش را به عنوان یک یادگاری نگه داشت.دیشب، «گذشته» شدهبود یک عکس دو نفره که بعد از دو سال به طور ناگهانی از ته کمد پیدایش کردم. از این عکسهایی که با لباس محلی میگیرند. اول فکر کردم چه حیف که این عکس تکی نیست و باید دور بیندازمش.مثل خیلی از عکس
همیشه همه ی زخمامو خودم با دستای خودم مرهم گذاشتم،تنهایی سرمو بالا گرفتم گریه کردم، به خودم برای اشتباهاتم دلداری دادم و از خودم معذرت خواستم،این معنی تنهابودن نیست،معنی خودت ساخته بودنه شاید. تو دلم با بقیه دعوا نکردم با خود گذشتم دعوا کردم خود گذشتمو برای تلاش بیشتر تشویق کردم و اشتباهات گذشته رو تو ذهن خودم قشنگشون کردم،مثل "مردی در تبعید ابدی"ما هممون بعضی وقتا خوشحالیم از ته دلمون بعضی وقتا دلگیریم توی تمام اوقاتمون و بعضی وقتا خست
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمیدونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش میخوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی میشم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا میکردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
میخوام ب
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد......
داشتم نت گردی می کردم که یاد لیوان چای کنار دستم افتادم. چای ریخته بودم و فراموش کرده بودم بنوشم. یک قلوپ کشیدم در دهانم. دوباره برگشتم سرکارم و بازهم فراموش کردم، کمی سردتر شده بود. هربار یک قلوپ می نوشیدم و بلند مدتی حضور لیوان چای را فراموش می کردم، هربار سردتر می شد. آدم ها هم اینطورند مگر نه؟ روابط و آدم ها وقتی فراموششان می کنی، سرد می شوند.
ته لیوانم هنوز چای مانده بود ولی از سردی اش دیگر ننوشیدم. گذاشتم دور ریخته شود.
...
اینکه اون دل
خدایا مگه نگفتی با من معامله کنید
من با تو معامله کردم
چرا باید زندگیم دو سر سوخت باشه
یه روز خوش
یه دل شاد
چیز زیادیه
مگه من تاحالا برای خودم ازت چیزی خواستم
اما اینبار میخوام
بچم داره جلو چشمم پر پر میشه
میخوای برسونیم به لحظه ای که بودنتو انکار کنم
میخوای برسونیم به جایی که حسین و اهل بیتتو فراموش کنم
پس کجاست اون ثمن معامله ی با تو
کم نزاشتم برات
در حد خودم بنده لایقی برات بودم
بزار سرت منت بزارم بلکم صدات دراومد
خدایا!
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت،اما شکایتم را پس می گیرم.
من نفهمیدم.فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد.
گاهی فراموش می کنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم،معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت.
با تو تنهایی معنا ندارد.
مانده ام تو را نداشتم چه می کردم!دوستت دارم ، خدای خوب من!
شهید مصطفی چمران
مطمئنم هیچ وقت این جمعه ای ک گذشت رو فراموش نمیکنم
اولین بار بود ک چنین حسی رو تجربه کردم
بغض و ناراحتی شدید از رفتن کسی ک تابحال ندیدمش
یک حس دل آشوب زیاد ...حس فقدان نزدیک ترین کس به من
حس نبود یک مرد ...
مطمئنن بودن سرباز سلیمانی نعمت بزرگی بود ولی شهادتش نعمت بزرگتریه
شهادتی ک برکت دارد..
ولی با خودم فکر کردم
به اینکه این همه مدت سرمو کرده بودم زیر برف
به بهانه ی اینکه اخبار همش شده تلخ و دزدی و جنگ و اختلاس و...
نگاه نمیکردم
خودمو دور از وقایع
سلام
میخوام کاری کنم که سال 1399 بهترین سال زندگیم باشه.
من این سال را با علم و دانش شروع کردم و از خدا خواستم راه را نشونم بده و جاهایی که سردرگم هستن و نمیتونم راهم را تشحیص بدم برام چراغی بفرسته.
الان نشونه هایی می بینم که هر روز بیشتر از قبل یقین پیدا می کنم در مسیر درستی قرار گرفتم.
هدفم برای خودم روشن و شفاف شده.
به توانایی های خودم بیش از قبل آگاهی دارم.
قدر خودم را بیشتر از قبل میدونم.
ایمانم به خدا قویتر شده.
ایمانم به خودم هم قوی تر شده.
میگفت:
اصل بلایی که این 15 سال سر خود آوردم اینه که فکرم از یه حدی دیگه بالاتر نمیره.... که باعث میشه سطوح کوتاه رو بلند ببینم و به جای فرسخ ها بالاتر از بالاترین سیر کردن، محو افرادی بشم که تو اوی سطوح پایین سیر میکنند....
میگفت:
بلایی که سر خودم آوردم اینه که به خودم دیگه فکر نمیکنم، به جاش به دیگران توجه میکنم.... و مسلماً ازشون ضرر میکنم و سر جای خودم قرار نمیگیرم و از سطح خودم پایین تر رفتار میکنم....
کو اون فکر بلند من که با لذت و سرعت توش سیر میک
دو هفته پیش، احساس میکردم انقدر در این دنیا کار مهمی دارم که هر روز صبح، یک لیوان لیمو عسل میخوردم که یک وقت سرماخوردگی های اول پاییزی زمین گیرم نکنند. با آنکه از مزه ی لیموعسل متنفرم. شب به شب برنامههای فردایم را مرتب در دفترچه ام مینوشتم و فردا، یکی یکی مربع های خالی جلوی برنامه ام را پر میکردم. سعی میکردم یک وعده نماز را در مسجد باشم، حتی اگر به جماعت نرسم. پیاده روی روزانه میکردم، حجم معینی آب میخوردم، میوه و کلم بروکلی را هم ت
از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا میدانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی میبردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.
همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را ه
باران دانه دانه میافتد بر پشت بام خانۀمان و صدایش میچکد درون گوشهایم. دلنشین و نمناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف میبود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را میگرفتم و میرفتم به سمت کوههایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب میکردیم و قدم میگذاشتیم بر سنگها و دامنِ پهن شدهاش. پاهایم را ارضاء میکردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که میرسیدیم آرام کنار هم مینشستیم. خودم را کمی نزدیکتر میکردم بهش تا
عادت دارم همیشه وقتایى که بیرون میرم یه تن ماهى کوچیک یا یه مقدار غذاى سگ توى کیفم میذارم چون میدونم همیشه بالاخره یکیشونو تو راه میبینم اما چند روز پیش فراموش کردم اینکار رو بکنم و توى مسیرى که به یک مرکز خرید میرفتم چشمم افتاد به یک سگى که کنار یه خونه خالى از سکنه نشسته بود و با سگهاى دیگه اى که تا به حال دیده بودم خیلى فرق داشت. از ظاهرش مشخص بود که یک سگ خانگى بوده که یا مدتها بود که گم شده بود و یا صاحبش اونجا ولش کرده بود. نزدیکش که شدم تاز
عادت دارم همیشه وقتایى که بیرون میرم یه تن ماهى کوچیک یا یه مقدار غذاى سگ توى کیفم میذارم چون میدونم همیشه بالاخره یکیشونو تو راه میبینم اما چند روز پیش فراموش کردم اینکار رو بکنم و توى مسیرى که به یک مرکز خرید میرفتم چشمم افتاد به یک سگى که کنار یه خونه خالى از سکنه نشسته بود و با سگهاى دیگه اى که تا به حال دیده بودم خیلى فرق داشت. از ظاهرش مشخص بود که یک سگ خانگى بوده که یا مدتها بود که گم شده بود و یا صاحبش اونجا ولش کرده بود. نزدیکش که شدم تاز
وقتهایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر میکنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم میپرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم میگم اگه نبود منم بهش فکر نمیکردم و داشتم کار خودم رو میکردم. و اینجور خودم رو تسلی میدم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازیها برای عشق و عاشقیها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغههای خودش
امروز سالروز تولد سی و پنج سالگی منه.....
دیشب فکر کردم به این سی و پنج سال که چکار مهمی انجام دادم و به کدوم هدفم رسیدم(اصلا هدفی داشتم در زندگی)
و به این نتیجه رسیدم که کلا با قانع بودن به حداقلها و دم دستی ترین چیزها گند زدم به کل زندگیم..........
هر چی خودم گند زدم هرچی از این به بعد عوامل خارجی گند بزنن.........
باشد که رستگار شویم
جا داره همین جا از بانکهای عزیزی که ممکنه حتی یادم نباشه باهاشون حساب دارم و فراموش کردم اما اونا منو فراموش نکردن و پیام
تغییر کردم ، یک ماه و سیزده روزه بخاطر اینکه خودم رو نشون بدم تغییر کردم . تو این مدت از اینجا به اونجا میرفتم که یه چیز رو ثابت کنم ، حالا فهمیدم که اون چیزی رو که خودم داشتم از بقیه میخواستم که به من بدن ...
بد وضعی بود خلاصه
با خودم فکر می کردم گذشته مهم تره یا آینده؟
بهتر نیست هرچی که قبلا بوده رو فراموش کنیم و فقط به فکر ساختن آینده باشیم؟
چند روز پیش به اصرار رفیقم، یکم براش جوشکاری کردم، خیلی وقت بود به انبر و اتصال و الکترود دست نزده بودم.
القصه چشمام رو برق گرفت، اگرچه سوزش چشمام خیلی کمتر شده، ولی هنوز اون دور دورها رو تار میبینم.
قدیم ها، اومدم اینجا تا یه پیج انگیزشی باشه واسه ورزش کردن و لاغرشدن.
یه عکس دونده حرفه ای هم گذاشته بودم و زیرش تعداد جلساتی که
بسم الله الرحمن الرحیم./
برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم ... فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید ...
انتظار نداشتم ولی بابام به مناسبت روزم واسم کیک فوندانت که روش استتوسکوپ بود خرید !
واسه اینکه از دلم دربیاره ! مامانم واسم عطر خرید ! یکی از عطر هایی که قبلا داشتم و تموم شده
بود و اونم خوشحالم کرد
جدا ذوقشو کردم و میخوام اون شب رو فراموش کنم یا لااقل تو ذهنم کم رنگش کنم
چند تا از دوستای مجازی و واقعی روزم رو بهم تبریک گفتن ولی مستر شین نگفت
دلم میخواست اونم تبریک بگه ، یا شایدم چون پارسال بهم تبریک گفته بود توقعم زیاد شده ...
مسئول های کتاب
از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود...اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم...یکم بعد از من اومد بیرون...برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره
صدام کرد...با اسم کوچیک...اولین بار بود... و لبریز حس انزجار شدم...از خودم و از اون
پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه...ولی خانمتون ناراحت میشه...گفت نمیشه من میشناسمش...برگشتم نگاهش کردم...چشماش مست و خمار بود...مست مست...با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم
از دست خودم خشمگینم که ایمانم را وصل کردم به آدمها. از دست خودم خشمگینم که فکر کردم آدمهایی هستند که من بهشان اعتماد دارم و قرار نیست هرگز مرتکب اشتباهی بشوند. از دست خودم خشمگینم که خیال کردهام حقیقتی که به آن ایمان دارم، وابسته به یک نظام و آدمهاست...
+شاعر عنوان: حسین مویسات
ساعت 9 شب می باشد و من نقشه راهبردی خودم را که براساس بودجه بندی سوالات کنکور بوده را ترسیم کردم و تعیین کردم که کدام بخش ها را مطالعه کنم و همچنین درصد های هر درس را که باید بزنم را برای خودم تعیین کردم که بصورت زیر می باشد
ریاضی 40 %
زیست 70 %
شیمی 50 %
فیزیک 40 %
ادبیات 60 %
عربی 70%
معارف 60%
زبان 40 %
فکر میکنم فمینیسم از یک عصبانیت نشات گرفته، عصبانیت زنانه، در برابر ظلم های مردانه. انسان در عصبانیت نمیتواند تصمیمات را به درستی بگیرد یا حتی به درستی از خودش دفاع کند، این میشود که زنان با نام فمینیسم به بهانه ی احقاق حقوق شان میروند دنبال کارهای احمقانه که مصداق هایش در این مقال نمیگنجد .
زنی با مادر تماس گرفته ! شوهر ۳۰ ساله اش با زنی ۴۰ ساله ریخته اند روی هم! از مادر میخواهد به او یک مشاور معرفی کند.عصبانی میشوم ، میگویم مشاور ؟! باید
فکر میکنم فمینیسم از یک عصبانیت نشات گرفته، عصبانیت زنانه، در برابر ظلم های مردانه. انسان در عصبانیت نمیتواند تصمیمات را به درستی بگیرد یا حتی به درستی از خودش دفاع کند، این میشود که زنان با نام فمینیسم به بهانه ی احقاق حقوق شان میروند دنبال کارهای احمقانه که مصداق هایش در این مقال نمیگنجد .
زنی با مادر تماس گرفته ! شوهر ۳۰ ساله اش با زنی ۴۰ ساله ریخته اند روی هم! از مادر میخواهد به او یک مشاور معرفی کند.عصبانی میشوم ، میگویم مشاور ؟! باید
فراموش کردی
قول و قرارا رو فراموش کردیگذشته رو فراموش کردی
مگه همه دردت این نبود که چطور پدرت گذشته رو فراموش کرده؟گذشته ای که تو لحظه به لحظه به یادش هستیدلت میگیره. بغض میکنی. گریه میکنی
پس اینو باید بفهمیکه گذشته فراموش کردنی نیست
چون گذشته ست، که امروز ما رو میسازه
منتاوان اعتماد به گذشته رو پس میدمو توحتی حاضر نشدی سر حرفات بمونی
و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
سلام. .
با خودم صحبت کردم
گفتم چه مرگته چرا اینهمه عصبانی هستی
گفت منو له کردی چنور...میدونی از کی تا حالا قرار بوده روکش هامو عوض کنی نکردی ...میدونی از کی تا حالا قرار بود کلاس زبان بری همش عقب انداختی ..
میدونی خیلی کم بمن میرسی , کم آرایشگاه منو می بری همیشه با یه عالمه سبیل و ابرو منو تو خیابون می گردونی
خلاصه از این غرغر های درونیم به این نتیجه رسیدم بازم باید مهربون باشم فقط لبخند زدن جلوی آینه کاری رو از پیش نمی بره...
و اینکه توقعات من
من اینجا رو راه انداختم که هر روز بنویسم. از کتابهایی که میخونم، فیلمهایی که میبینم ، سفرهام ، آدمهای دور وبرم و فکرایی که به ذهنم میرسه. چون ذهنم فراموشکاره. شاید هم اولش نبوده بعدن فراموش کار شده. به هر حال. اما اینجا نوشتن رو هم فراموش میکنم. امروز که خواستم بیام و بنویسم هر چی فکر کردم اسم کاربری و رمز عبورم یادم نیومد و با کلی تقلاو عوض کردن رمز عبور تونستم وارد بشم. احتمالا اینجا رو هم فراموش خواهم کرد بلایی که سر وبلاگهای نصفه ن
امروز
امروز ساعت 7 و نیم شب کاری انجام دادم که به خاطرش بسیار شرمنده ام . از دست خودم ناراحتم . چون برام ساعت 1 نصفه شبِ آخرین روز اسفند سال 97 رو یاداوری کرد
و چقدر که حالم بد شد
خودم رو هیچ وقت نمی بخشم
فقط کاش بتونم دوباره فراموش کنم ....
میتونم بگم بد ترین کار ها رو سال نود و هفت کردم
بد ترین تصمیم ها رو گرفتم
تصمیم ها و کارهایى که واقعا میتونم دربارشون بگم اگه یه بچه ى ده ساله جاى من بود بهتر واکنش میداد بهتر برخورد میکرد
واقعا نمیتونم براى خودم این موضوع رو هضم کنم که اینقدر خودم رو کوچیک کردم که با یه مشت ادم هایى که واقعا نمیشه بهشون گفت ادم معاشرت کردم و اجازه دادم وارد زندگیم بشم و حتى باهاشون حرف بزنم ! نمیخوام به ادمى توهین کنم اما واقعا بعضى از رفتار ها از ادم ها وا
از شانزدهسالگی این ترفند را یاد گرفتم: وقتی احساس گمگشتگی میکنی راستراستی خودت را گم کن. برای همین وقتی حال و روز خوشی نداشتم مامان برام بلیط سفر میخرید. امکان سفر اگر نبود، میرفتم تجریش و لابهلای مردم و رنگها و بوهای غلیظ بازار قدیمی خودم را گم میکردم. قبل رفتن با خودم گفتم چه خوب، از این تکرار مکرّرات زندگی دور میشوم و بالاخره خودم را پیدا میکنم. امّا سفر مرا از تمام مسیرها و مقصدها بیرون گذاشت و بهانهای شد که با خ
چند ساعت پیش بود که تصمیم گرفتم به امام حسین (علیه السلام) فکر کنم.
راه افتادم در خیابانهای شهر و من بودم و تاریکی شب و وزش باد و هوای سرد و صدای طبل و بلندگوهای دستهها و آدمها.
میخواهم چیزی که آخر به آن رسیدم را همین اول بگویم؛ حسینِ مظلوم.
اول فکرهایم پیش خودم ادعایم میشد که خیلی حالیم است و فکر میکردم من که از کودکی با هیئت و دسته و امام حسین (علیه السلام) بزرگ شدهام و خانوادهام عاشق امام و خادم هیئت و چه و چه، میفهمم امام کیست و
خیلی وقته دورم از بلاگشاید ۳ یا ۴ ساله
شرایط مجبورم کرد دور باشم
حذف شدم حذف کردم
از زندگیِ خیلیا حذف شدم
خیلیارو خودم حذف کردم
خیلی چیزارو خودم حذف کردم
این بلاگم یکی از اون خیلی چیزا بود
قاعدتا نباید ۱۹ و ۲۰ سالگی ادم اینجوری بگذره
نباید غم جای شادیاشو بگیره
ولی گذشت
الان ادمایی رو تو زندگیم دارم که خیلی با ارزشن
ادمایی ک موندن
ادمایی که سعی داشتن لبخندو مهمون لبام کنن
ادمایی که نابن و دوست داشتنی:)
هیچی اونجوری که میخواستم نشد
ولی من هنوزم
تلاش کردم خونسرد باشم.
تلاش کردم سخت نگیرم.
تلاش کردم این حجم از احساسات متفاوتی رو که بهم حمله کردن هضم کنم.
نتونستم.
اینکه چرا اینجا مینویسم دوباره، فقط یک دلیل داره: این مطلب ارزشش در حد همین وبلاگ هست و تمام.
سه سال پیش به اختیار خودش رفت.
سه سال به اختیار خودم دوستش داشتم.
چهار ماه پیش به اختیار خودش برگشت.
چهار ماه پیش به اختیار خودم بخشیدمش.
ماه پیش به اختیار خود دوباره رفت.
ماه پیش دوباره به اختیار خودم بخشیدمش.
هفته پیش با یکی از دوستای ن
داشتم فکر میکردم چند نفر من و اینجا رو یادشونه؟ اصلا کسی یادش هست؟!
گاهی اینقدر سر آدم گرم دنیای حقیقی میشه که یادش میره به دنیای مجازیش سری بزنه و چیزی بنویسه البته اگه حرفی هم باشه!
جالبه که فضای مجازی و آدمهاش تو همان مجازی بودن می مونن و کم کم اگه فعالیتی نداشته باشی فراموش میشی!
البته که تو دنیای حقیقی هم آدمها به راحتی فراموش میشن, بهم تهمت میزنن و چهره عوض میکنن!!
با خودم فکر کردم منی که کارم تمرین ِ و تمرین و مسابقه چه حرف جالبِ مخاطب
پیش خودم حس میکنم که خیلی آشفتهست... کاش میتونستم بغلش کنم و آرومش کنم. کاش میتونستم آرامشش باشم. کاش بغلم این قدرت رو داشت... کاش میتونستم بگم درست ترین آدمِ این دور و بر هاست... کاش میتونستم بگم شاد بزیه و درخت باشه... کاش میتونستم بگم خودش رو دیوونه نکنه... کاش میتونستم... کاش میدونستم حالش رو...
+ از عین میترسم. از خودم هم. کاش میتونستم بیحسی تزریق کنم بهش. هر چی برا خودم داشتم هم برا اون تزریق میکردم. من نمیتونم انقدر به
زمستان بود.
حس میکردم قلبم دارد بزرگ میشود.
انکارش میکردم و بقیه بیشتر اصرار میکردند. با دست نشانم میدادند و میگفتند ببینید قلبش بزرگ شده... بیشتر میتپد...
چندماه طول کشید تا قبول کنم که راست میگویند...قلبم بزرگتر از همیشه شده است.
خوشحال بودم، با همیشه فرق کرده بودم، بیشتر از همیشه خودم بودم.
بزرگ بود... انقدر بزرگ که وقتی در قلبم جای گرفت، قلبم اندازهش نبود و زد بیرون...
کمکم اما اذیت میکرد، انقدری بزرگ شده بود که دیگر از باقی
تمام مدتی که روی تخت دراز کشیدم از کمردرد و دردشکم به خودم پیچیدم...مقاومت بیشتر فایده نداشت انگار و باید دست به دامن ژلوفنی میگرفتم که این چندماه همدرد من بود...بخاری را روشن کردم و خزیدم زیر پتو...عقربه های لعنتی ساعت تیک تیک حرکت میکنن و من از برنامه ام عقب می اُفتم...باید دردها رو فراموش کنم،باید یا علی بگم بلند شم و فاتحه ی اطفال رو بخونم...
نیم ساعتم سوخت شد و رفت توی هوا...
بعضی وقتها آدم حس می کنه که دنیا داره روی سر آدم خراب میشه. نا امیدی تمام وجود آدم را فرا میگیره و کلا نا امید مطلق میشیم.
من در این مواقع می زنم به طبیعت و خصوصا کوه
وقتی این حس بی دلیل به سراغم میاد و حسابی خودم را کنکاش می کنم می فهمم که اونقدرها هم بی دلیل نیست. بعضی وقتها سعی می کنیم که مساله ای را بدون حل کردن آن فراموش کنیم ولی واقعیت اینه که فراموش نمیشه. این موارد پنهان شده یه دفعه بر می گرده و به سراغ آدم میاد.
بهتره مسائل و مشکلات را فقط
چند دقیقه بدون باز کردن شیر آب روی صندلی حمام نشسته بودم. عاقبت از ترس اینکه مستر به دوش نگرفتن و صدای آب نیامدن از حمام شک کنه و در حمام رو باز کنه و چهره اشک آلودم رو ببینه دوش رو باز کردم. دست و پام رو گرفتم زیر دوش اما خودم عقب تر روی صندلی نشسته بودم و به پهنای صورت اشک می ریختم. مسبب حال بدم مستر بود. یا لااقل دقیقه های اول من این فکر رو می کردم. از رفتارش در برابرم بدم می آید. به حال زارم در آینه نگاهی انداختم و با صدای از نطفه خفه شده گریه کرد
یک روز با دوستان خود در خصوص تشکیل گروه واتساپ کرمانشاه صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتر است یک گروه در واتساپ درست کنم و بچه های کرمانشاهی را به گروه دعوت کنم.
دوستان من از این موضوع استقبال کردند و درنتیجه من اپلیکیشن واتساپ را روی گوشی خودم نصب کردم و گروه را ایجاد کردم و در یک فراخوان از دوستان خودم درخواست کردم که به گروه بیان.
در گروه خیلی از افراد حضور داشتند و بیشتر اعضا هم از دختر پسرای کرمانشاهی بودن که در گروه بودن و خیلی هم خو
تا حالا شده زمان براتون شبیه خلاء باشه؟ من اینو دیشب تجربه کردم همه چی خیلی معلق و آروم به نظر میرسید.. حتی واکنش های خودم به اتفاقات دور و برم!! یعنی کاملا خودم حس می کردم که چند ثانیه به آرومی میگذره و بعدش درک میکنم چه اتفاقی افتاده و باز به آرومی فکر می کردم که باید چه واکنشی نشون بدم و باز چند ثانیه به آرومی میگذشت تا بتونم واکنش خودمم رو ببینم.. خیلی اتفاقِ عجیبی بود..:/
بیشتر وقتها متوجهش نیستم. در جامعه کوچکی که دوروبر خودم جمع کردهم زیست میکنم. آرام و بیدغدغه ادامه میدهم. فراموش میکنم چه چیزهایی را پشت سر گذاشتهم و حتی فراموش میکنم چهچیزهایی را قرار است، یا میخواهم به دست بیاورم. وقتی با شقا حرف میزنم متوجه میشوم که بوده، حضور داشته، انکار کردنش از حجمِ بودنش نمیکاهد. هست و من در ازای هیچ از دستش دادهم.
من امروز از این لحظه تمام کسانی که بر من حقی دارند می بخشم، من امشب تمام کسانی که من دا از خود رنجانده اند می بخشم، من از امشب تمام خاطرات بد کودکی را فراموش میکنم، من از امشب تمام کاستی های زندگیم رو فراموش می کنم، من از امشب دوران بد دانشجویی و مدرسه را فراموش می کنم، من از امشب تمام معلم هایم را می بخشم، من امشب تمام استادهای دانشگاهم را می بخشم، من امشب تمام مسئولین کشورم را که به من ظلم کردن می بخشم، من امشب تمام کسانی را که باعث بی کاری من
دارم فراموشش میکنم ، بعد نمیدونین چه دردسری دارم برای اینکه نرم تو پروی توییترش :)))
هی میخوام بدم میگم گوه نخور ،بشین سر جات!://
والا بخدا ،
آهنگ بلیط یک طرفه ی سوگند به اضافه صحبت با صبا ، فیلمگرفتن از خودم و حرف زدن با خودم و در نهایت عظم عظیمم، همه در فراموشیش موثرن:)
امروز داشتم فکر میکردم که اگر مثلا چراغ جادو داشتم چه آرزو یا آرزوهایی میکردم .
اولش فکر کردم یک آرزو برای حال و روز بشر بکنم . به هر چی فکر کردم گفتم نه بذار یک ارزوی بزرگتر و مهم تر بکنم . هر چی پیش رفتم دیدم لیست بدبختی های بشر خیلی بلند بالاست . آقا غوله فوقش بگه 3 تا آرزو بکن !
پس سعی کردم خودخواه باشم و فقط به خودم و عزیزانم فکر کنم .
تنها چیزی که در مورد خودم یادم اومد این بود :
شب ها راحت بخوابم .
جان مادرت نگو نمیشه !
آبجی نبودی امسال سفره هفت سین نداشتیم سال تحویل هم نگرفتیم ... به خاطر کرونا همه جا بسته بود نتونستیم بیایم پیشت ...
به هر کی پیام داد مودبانه جواب دادم و تشکر کردم به خیلی ها هم گفتیم لباس مشکیشون رو در بیارن خودم هم جز با دو نفر صحبت نکردم و غر نزدم ...
مامان بابا حالشون خوب نیست امیر علی رو هنوز ندیدیم تو که الان به خدا نزدیکتری از خدا بخواه خودش مشکلات رو بر طرف کنه ...
تو رو خدا من رو فراموش نکن ...
عجیبه ولی چند وقتیه حس حماقت می کنم وقتی حس می کنم ممکنه یکی ازم خوشش بیاد ! شاید چون پیش خودم میگم توهمه و از حس بعدش می ترسم ، از حس بعدش وقتی بفهمی کاملا اشتباه میکردی و یه رفتار دوستانه ی ساده بوده ، آخ که چقد از دنیای دو جنسیتی بدم میاد:)))
جالبه حتی وقتی می بینم کسی صفحات اجتماعیم،مثل توییتر، رو فالو کرده تعجب میکنم ، چون فکر می کنم اگه خودم مخاطب صفحه ی خودم بودم فالوش نمی کردم و مثل یه صفحه ی معمولی و گذرا بهش نگاه می کردم !! یعنی واقعا بعضی
به شدت انسان گریز شدم!
حس میکنم خیلی از خدا دور شدم و اینهمه دل مشغولی و سرگرم شدن تو فضای مجازی من و از اصل وجودم دور کرده
مدت کوتاهی اینجا رو غیرفعال کردم
اینستارو حذف کردم
تلگرام و حذف کردم
اما چون به پناهیان نیازمند بودم بله نصب کردم
اینستا کاری برام پیش اومد دوباره نصب کردم
اینجا محتاج دعا بودم و برگشتم التماس دعا بگم
انگار فضای مجازی جزئی از زندگی ما شده
جز جدایی ناپذیر!!!
حالا که انقدر بهم وصله چرا اینجا از خدا ننویسم
دلم میخواد من بعد ا
بیشتر وقتها متوجهش نیستم. در جامعه کوچکی که دوروبر خودم جمع کردهم زیست میکنم. آرام و بیدغدغه ادامه میدهم. فراموش میکنم چه چیزهایی را پشت سر گذاشتهم و حتی فراموش میکنم چهچیزهایی را قرار است، یا میخواهم به دست بیاورم. وقتی با شقا حرف میزنم متوجه میشوم که بوده، حضور داشته، انکار کردنش از حجمِ بودنش نمیکاهد. هست و من در ازای هیچ از دستش دادهم.
اعتراف میکنم که این روزها، جوری خودم را جست و جو میکنم که انگار خیلی وقت نیست گم شده ام. ترسان و پریشان تر با شدتی بیشتر از همیشه میگردم، میبینم، فکر میکنم. به سان مادری که ناگهان کودکش را در میان جمعیت نمیبیند. اما واقعیت این است من خیلی وقت است گم شده ام. چه وقت بود؟ آن موقع که تمام زندگی قبل را ناگهان رها کردم و رفتیم؟ بعد از فوت پدربزرگ؟ یا وقتی تنها بودم و باید درس میخواندم و به مادربزرگی که رفته و هنوز نیامده بود و نمی آمد هم دیگر، فک
خواب بدی دیدم
از خواب که بیدار شدم فقط میدانستم باید کاری کنم. شاید هم نمیتوانستم کاری کنم که آن قطعا کنترل کردن خودم بود. پس اجازه دادم همراه نفس نفس زدن هایم، اشک های شور و لزج هم بیرون بیایند. من باید به جایی میرسیدم. تلوتلو و سکندری خوران خودم را رساندم. لباسم خیس بود. نشستم کنارش. تکانش دادم. گفتم..مامان خوبی؟
فقط توانستم سرم را روی سینه اش بگذارم و آن حس آرامش را ببلعم.
لعنت به من این احمقانه ترین کار ممکن بود؛ اما خوشحال..نبودم، حس شعفی بود
خواب بدی دیدم
از خواب که بیدار شدم فقط میدانستم باید کاری کنم. شاید هم نمیتوانستم کاری کنم که آن قطعا کنترل کردن خودم بود. پس اجازه دادم همراه نفس نفس زدن هایم، اشک های شور و لجز هم بیرون بیایند. من باید به جایی میرسیدم. تلوتلو و سکندری خوران خودم را رساندم. لباسم خیس بود. نشستم کنارش. تکانش دادم. گفتم..مامان خوبی؟
فقط توانستم سرم را روی سینه اش بگذارم و آن حس آرامش را ببلعم.
لعنت به من این احمقانه ترین کار ممکن بود؛ اما خوشحال..نبودم، حس شعفی بود
جمعه بود،بی هوا رفته بودم قبرستان...
مثل همیشه نسیمی آرامش بخش را روی صورتم حس می کردم
به رسم همیشه مکث کردم،چشمهایم را بستم و با صدایی که خودم بشنوم گفتم سلام زنده های بیدار،از آن دنیا چه خبر؟
و بعد آرام آرام در میان قبرها قدم زنان میرفتم
همیشه خودم را میهمانی تصور می کنم که میزبان مشتاق دیدارش است..پس به سراغ خیلی ها میروم،و برای بعضی ها از دور دست تکان میدهم و فاتحه میفرستم...
همیشه طوری می بینمشان که گویی روی سنگهای قبرشان منتظرم نشسته ان
"خودت رو دوست داری؟!"
نمی دونم چرا ولی این اولین سوالی بود که ازم پرسید.
بهش نگاه کردم و زدم زیر خنده،گفتم اصلا مگه میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه...
گفت آره میشه...زل زد تو چشامو تعریف کرد:
"چند سال پیش یکی که دوسش داشتم همین سوال رو ازم پرسید. منم اولش خندیدم ولی هوا که تاریک شد، تو سکوت و تنهایی شب این سوال خوره ی جونم شد. خیلی چیزا از جلو چشمم گذشت، خیلی فکرا تو سرم چرخید. یادم اومد چقدر واسه خودم کم وقت گذاشتم و با خودم غریبه ام، چه جاهایی از حق
آخرین بار کِی اول شدی؟
من آخرین بار سوم دبیرستان که رشته ی ریاضی بودم اول شدم نه فقط توی رشته ی خودم تو مدرسه بلکه شاگرد اول کل مدرسه شدم.
آره یادمه اون حتی آخرین باری بود که خواستن توانستن هست رو به خودم ثابت کردم.
تو اوج از بهترین روزای زندگیم خداحافظی کردم و بعدش دیگه زندگی نکردم.
دوست نداشتم در این صفحه از دلتنگی بگم اما خب دلتنگی هم بخشی از زندگی ادما ست . خودم را مشغول کردم با پرتره یک زن که به دلتنگی هام فکر نکنم. گاهی اوقات ادم به بن بست می رسه. یه روزی یه درویشی بهم گفت اگه به بن بست رسیدی به خدا توکل کن . لطفش همیشه شامل حالت میشه. منم توکل کردم . امیدوارم لطف خداوند شامل حالم بشه .
با اینکه توکل کردم اما جلوی احساسم نمی تونم بگیرم . دلتنگی و هزار کوفت و مرض دیگه . دیدین وقتی از یه کاری منع میشین بی اختیار می رین سرا
فکر میکردم تغییر کردم، فکر میکردم کمی منطقیتر شدهام، ولی مغز من در ربط دادن هر چیزی به تو، از مغز انیشتین بهتر است. مرگ بر من. تا به خودم میآیم میبینم در میانههایی خیالی هستم که در آن سالها با تو زندگی کردهام.
ادامه مطلب
باید فراموش کنم یه سری چیزها رو. یه سری چیزهای مستمر که یه زمانی خیلی مهم بودن.
وقتی مقدمه ی یه فراموشی فراهم باشه، کم کم آدم میتونه فراموش کنه. میتونه فراموش کنه. همین مهمه. این که بشه فراموش کرد. چون باید بشه.
امروز نسبتاً زود بیدار شدم و خوبه، الان خستهم. یه مقدار ریگ روان میخونم و کم کم کم کم میخوابم.
شیر رامک عالیه، بقیه ی شیرا گُهن (شاید میهنم بد نباشه. یه مدته نخریدم یادم رفته).
خب امروز یه بحثی تو گروه دانشگاه شد در مورد اتفاقای اخیر. نگین بحثو راه انداخت و من اولش قرار بود شرکت کنم من! ولی وقتی بحث شروع شد هیچی نگفتم و لال شدم
تو بحث قبلا خیلی شرکت کردم خیلی جاها حرفمو داد زدم و نترسیدم طرف کیه ولی اینجا و امروز با این که اینقدر عصبی بودم هیچی نگفتم نمیدونم چه حسی اومد و نداشت اینکارو انجام بدم خودم احساس میکنم و میدونم ترس نبود. ولی هر چه که بود تو ذهن بقیه ضعیف و ترسو و محافظ کار به نطر میرسم
احساس کردم خیلیا رو نا
توضیح این که ۲۴ تیر "فلانی" را دیدم...
فراموشکردن تنها کار دشواری بود که از پسش برنیامدم.
هیچوقت از فکر کردن به "فلانی" آسوده نشدم.
مثل خطی پرانحنا، زاویهدار، ممتد، تا ناکجا، تا بینهایت.
پیش از خواب و موقع خواب دائم در خودم گره میخورم؛
از زور فکر، از شدت فراموش نکردن.
آرزو کردم کاش حداقل موقع خواب خیالم صاف میشد، از او و از دغدغه رها، راحت میخوابیدم؛
تا صبح که دوباره به یاد بیاورم.
آخرین بار ۲۴ تیر دیدمش. زیر چشمان خمار و خیرهاش گود
اشتباه بزرگم اومدن به این دانشگاه بود
اشتباه کردم
باید با اقتدار و با عزت میومدم سمت علاقه ام ، نه اینجور
کم کاری کردم
سنم هر روز داره بیشتر میشه ، توان اینکه بخوام بشینم دوباره برا کنکور بخونم رو ندارم ، اما بشدت دوست دارم بشینم بخونم و شر همه چیز رو بکنم
اما میترسم ، از شرابط کنکور میترسم
کاش کسایی کنکور ریاضی دادن میومدن حتی اگه شده بطور ناشناس بهم میگفتن ، سطح سوالا و کنکور و نتایج چجور بوده :)
خوش گذشت. چهار نفر بودیم و از عصر پنجشنبه تا ساعت دو و سه صبح جمعه را پای ساکر گذراندیم. بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، باختیم، بردیم، باختیم، باختیم، باختیم، باختیم... سوار شدم. استارت زدم. یکی از آن سه نفر را تا خانهاش رساندم و تا خانه در خواب و بیداری راندم. روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمیبُرد. غلت زدم به چپ. پتو را کنار زدم. سردم شد. پتو را کشیدم. گرمم شد. غلت زدم به راست. پشتم در مواجهه با هوای آزادی که از پنجره میآمد یخ کرد. غلت ز
ذهن آشفتهام به قدری آرام نمیگیره که اگر بگم ماههاست به شروع این متن فکر میکردم، اغراق نکردم. از خدا چه پنهون، دستم به این یکی هم حتی نمیره. این زمانایی که طولانی پشت سر هم چیزی نمینویسم، حس میکنم زمان از حرکت وایساده یا یه چیز ترسناکتر مثلا: دارم تو خواب راه میرم. روزای قبلم یادم نیست، کارایی که باید میکردم یادم نیست، حتی گاهی آدمها رو هم فراموش میکنم. تنها چیزی که برام میمونه، یه اتاق پر از رنگه که از بس به رنگهاش خیره
یک نفر اشتباها قضاوت کردم الانم ناراحتم :(
دوست دارم بهش همین الان زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام :(
ولی داداشم میگه بیخیال بشم چون هر کسی مثل من بود این اشتباه رو میکرد و دچار سوء تفاهم میشد !
ولی من الانم واقعا از خودم و از نفر وسط که باعث این سوء تفاهم و قضاوت من شد ناراحتم :((
+
اولین قضاوتم بود ':(
نمیدونم چکار کنم؟!
نفر وسط هم بهم گفت بیخیال بشم و نگم :(
دوست دارم رو در رو به اون نفری که قضاوتش کردم بگم ولی چون تا چند ماه دیگه نمیتونم رو به رو ببینمش
دیشب یه برگشت زدم روی مطالب اوایل وبلاگم و دیدم چقدر داغون بودم
البته خب به خودم حق میدم بحاطر اوضاعی که درگیرش بودم و حتی به خودم افتخار میکنم و دلم میخواد یه مدال بزرگ بندازم گردن خودم، دراین حدا...
اون اتفاقات و حالات لازم بودن که الان بشم این، یک نیمچه روانشناس عاشق که فقط داره به ساختن فکر میکنه و از روال جدید زندگیش راضیه، از مهر شروع کردم و از وقتی شروع کردم کلی اتفاقای قشنگ برام افتاده، من هنوزم میدونم اینجا تنها جایی که میشه بی مهابا
من محو پرنده های مهاجر میشوم. هوا که خنک میشود، آنها به گرمسیر میروند و فراموش میکنند که گندشان در سرزمین ما به یادگار مانده است.
من اینجا همه کاره بوده ام و هیچ کاره. من فهمیده ام که زیادی هم نباید خود را در بنگ و غم و جنون غرق کرد. گاهی آنقدر سرخوش میشوم که میخوام با قارقار یک کلاغ ضرب بگیرم و برقصم. شاید برای شما پیشامد شگفتی باشد، اما من گاهی با صدای یک گنجشک از خودم بیخود میشوم. گاهی با خودم تعارف پیدا میکنم و از خودم پذیرایی میکنم. گاهی ناز
بنده در تمام مراحل زندگیم در ارتباطم با آدمها ته تهش به این نتیجه میرسم که از ماست که بر ماستکافیه هر چی به سرم میاد برگردم یکم گذشته رو مرور کنم
حتی جایی هم که احساس میکنم تقصیر من نبوده مثلا میبینم اره خودم زیادی باهاش خوب تا کردم! اونم پررو شده!
ولی وقتی خودت میزنی خرابش میکنی ، قطعا خودت هم میتونی درستش کنی!
جای نگرانی نیست
سلام دوستان
امروز یه کشف علمی تازه کردم و اون هم اینکه :
اگه دنبال درمان کرونا هستید به هیچ عنوان هشدار های پزشکی رو جدی نگیرین چون توی این چند روز گفتن: دست ندین، من دست دادم روبوسی هم کردم/گفتن:داخل اجتماع نباشین،بنده تقریبا همه شهر رو زیارت کردم/گفتن: به حیوانات نزدیک نشین ،بنده دوبار رفتم پرنده فروشی ،حالا ماچ و ناز کبوترای خودم که بماند
و با افتخار اعلام میکنم که هنوز زنده و سالم هستم اما این روش از زندگی رو به هیچکس توصیه نمیکنم(فرامو
چرا حرفهای مشترکم با آدمها ، با دوست صمیمیام حتی ته کشیده و عادت کردیم به یکسری شوخیهای بی سر و ته؟ چرا به هیچ چیزی مشتاق نیستم و شوقم رو برای همه چیز از دست دادم؟ چرا دائما خستهم و توی یک هفته حداقل چهار روزش رو سردرد دارم ؟ چرا دیگه دلم نمیخواد چیزی رو برای کسی تعریف کنم ؟ چرا طوری زندگی میکنم که انگار دوهفتهی بعد میمیرم ، و همه چیز رو رها کردم که فقط بگذره؟ چرا خودم رو فراموش کردم و دیگه جوشهای صورتم و ریزش موهام برام اهمیتی ندار
امروز یه عالمه گریه کردم و تصمیم گرفتم آرامبخش هم نخورم و خودم آروم شم
بنیامین سر ظهر پیام داد جواب دادم حالم بده، بنده خدا زنگ زد با شنیدن صداش بغضم ترکید و براش گفتم و از حرف عموم گفتم بشکن میزد میگفت چ خوب شد که دزدیدمت اینا سوختن و خدای حاشیه س وقتی من ناراحتم حاشیه میره که من فراموش کنم و بخندم...چون گاهی با گریه من اونم به گریه می افته ، کلا پدر پسر مردم رو درآوردم....
آقای صانع کسی بود که بیشتر دانش آموزان با او راحت بودند و من خودم در روزهای دبیرستان خیلی با او درد و دل می کردم. از همین رو و چون به درد و دل نیاز داشتم قراری بعد مدت های بسیار زیاد باهم تنظیم کردم و او را دیدم. از حال و روزم برای او گفتم، از اینکه این چند وقت به من چی گذشته و از حال بدی که داشتم. او آدمی خیلی مسنی نیست ولی واقعا سرد و گرم روزگار چشیده است و خیلی چیز ها را درک می کند. حرف های من را هم خیلی خوب درک می کرد و می فهمید که چه می گویم. بعد
فعلا جانشینِ وب !
احساس میکنم باید یکم تغییر تحول کوچیک ایجاد کنم برا خودم ...
میخواستم تو دفتر بنویسم ولی من همچنان فوبیای اینو دارم که وقتی مردم یکی بشینه بخوندشون...
+ با توجه به شناختی که ازم دارید ، میدونید که برمیگردم :)
+ یه سری حرفا رو باید بزنم ولی هنوز درگیر اینم که باید کسی اینا رو بشنوه یا نه ... باید این حرفا رو بنویسم تا فراموش بشن ... وگرنه مدام بهشون فکر میکنم و نابودم میکنن ...!
+ این شبا خیلی التماس دعا دارم ، یاعلی
نمیدونم آخرش کار درستی کردم یا اشتباه، اما خب جوری که مهدی باهام اتمام حجت کرد مسئولیت هرگونه وابستگی و دلبستگی و ازینجور احساسات پای خودمه، خب، اون یه گوشه ماجراس، بخشِ خیلی کوچیکی ازین ماجراست، اصلی ترین و بزرگترین بخشِ این چالش خودمم، مهدی برای من برابر بود با یه ترس، یه ترس کاذب، و هرچی تلاش کردم ازش فرار کنم اون بیشتر بهم حمله میکرد و بزرگتر و ترسناک تر داشت میشد، در واقع اون اونقدرا بزرگ نبود که بتونه اشکه منو دراره، اما من تو ذهنم او
شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده میگم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنشها:
مامان: از تابستون داری زبان میخونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…
بابا: دوهزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمیتونی از پسِ یه تعیین سطح بربیای؟
من: :| [ واقعا دلگرمکننده بود! ]
.
روز آزمون چند تایی (نمیدونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس میکرد که بهش برسونم. م
اوضاع قر و قاطی
بسم الله الرحمن الرحیمپیرامون بحث برنامه ریزی چند شبی یود با استادم صحبت می کردم خلاصه کلی فکرم را مشغول کرده بود روز ها یه چیز مثل باد از تو ذهنم رد می شد که ( زمان بندی یا تثبیت) خیلی زود به کل فراموش می کردم یه شب خیلی بحث جدی شد
ادامه مطلب
قبلن واسم بیان یه جوری بود....
یه وبلاگ مسخره!
توی بلاگ بیان نه میشد کد جاوااسکریپت بذارم...
نه میشد فیلم آنلاین یا موزیک پخش شه...
و نه میشد کد تغییر شکل موس یا باران حباب یا قلب بذارم...
فک میکردم یکی از مسخره ترین سیستم های وبلاگ نویسی بلاگ بیان هست...
بزرگ و بزرگ تر شدم... شروع کردم به یاد گرفتن html و css تا بتونم خودم قالب بلاگفای خودم رو تغییر بدم...
وقتی داشتم یاد میگرفتم یه مطلبی توجه منو جلب کرد!
نوشته بود: جاوااسکریپت... نابودگر پنهان
خلاصه اینکه
تو مرا فراموش کردهای؟ تو مرا فراموش کردهای. من تو را فراموش کردهام؟ نه. نه. نه. پس این چند خط را بگذار به حساب حجم اندوه موزون یک فراموش شده- به کسی که فراموش نشده...
من تو را فراموش نکردهام. بس است این همه دروغ و دست و پا زدن و قبولاندن و چپیاندن به خودم که از یادم رفتهای. تا کی و کجا؟ یک جایی دیگر خود آدم خسته میشود؟ نمیشود که تا همیشه و هر وقت خواستی به خودت دروغ بگویی و انتظار داشته باشی که باورت هم بشود. نه. آدم باید شجاعت روبرو شدن
صبر را از شکست خوردن یاد گرفتم. بارها و بارها تمرین ِ باختن میکردم. هدف ِ به غایت دوری میگذاشتم. و توپ را با جدیت محض به سمتش نشانه میرفتم. گاهی حتی توپ به نزدیک ِ هدف هم نمیرسید. زندهگیام را آن سالها وقف ِ نرسیدنها کرده بودم. در ساحل اقیانوس آرام، سنگهای زمخت ِ بُرنده را روی هم میچیدم. شبیه هیپیهای مسلح گاهی تا نیمههای شب. و ساعتها تمرین میکردم که از فاصلهی ده دوازده متری به هدف بزنم. نمیشد. جدیت در شکست ناخودآگاه
امشب هزارتار اسم میتونست داشتهباشه، که هیچکدومشون توصیف صحنهی بالا رفتن پرده نیستن. صحنهی استرس. اون لحظه که انگشتام ازم تبعیت نمیکنن،چون مضطربم و یه سالن آدم زل زدن بهمون.
به امشب میشد هزارتا نام داد. گویاترینش بنظرم، شبِ نوجوونی بود. گرم. مرکز سالن. مرکز توجه. هیجان. استرس. و ملودی.و موسیقی.
آدما دست میزدن. ما مینشستیم. به خودم میگفتم هیچوقت امشبو فراموش نمیکنی. هیچوقت امشبو فراموش نمیکنی.
ممکنه یهروز تو ارکست
بخشی از زندگی من با درد جسمی عجین شده. زوال، خاطراتیست که کمرنگ میشوند. زوال، جسمیست که فرسوده میشود. سالها پیش، حس میکردم زمان از من میگریزد بس که روزها شلوغ بود و باور گذشت تنها ۲۴ ساعت، از یک روز تا روز دیگر، وقتی آسمان روشن میشد بسیار سخت بود. و بعد یک دوره سکوت آغاز شد، و من هر روز خود را تنهاتر از قبل کردم. روی دوستانم، روی خواستههایم، روی آرزوهایم خط کشیدم. این خانهای که حالا وجب به وجبش را توی تاریکی میشناسم، چندسالی
اتفاقی که فکر میکردم هیچوقت رخ نمیده، تو زمانی که منتظرش نبودم و دلیلی هم برای رخ دادنش نمیدیدم رخ داد. اونقدر خودم رو براش آماده نکرده بودم و اونقدر خودم رو ازش دور دیده بودم، هیچ عکس العملی برای اون لحظه نداشتم که از خودم بروز بدم... فکر میکنم رفته بودم تو فاز انکار! انگار هیچ چیزی تغییر نکرده و هیچ اتفاقی نیفتاده. مثل همیشه رو تختم نشستم، آهنگ شاد پلی کردم و با آهنگ همخونی کردم، با سگم بازی کردم، با مامانم صحبت کردم، چای نوشیدم،
به خوبی می توانم تاثیر خود مراقبتی های این مدت را روی خودم ببینم. بعد از سیل اتفاقات بدی که رویم سرازیر شد امروز بعد از مدت ها احساس کردم آفتاب کم جانی افتاده است روی زندگی ام.
وقتی کم کم می توانم نتیجه ساعت ها کار کردن روی پروژه های مختلفم را ببینم، لبخند بزرگی روی صورتم نقش می بندد. وقتی بعد از آزمون و خطاهای زیادی که در این یک سال داشتم بالاخره در برخی زمینه ها احساس می کنم به چیزهایی که می خواستم رسیده ام و به برخی دیگر نزدیک شده ام ^_^
* اومده
* این روزها حالم خیلی بهتره از قبل:))
* بالاخره یه تکونی به خودم دادم. کلی نوشتمو یکم از گره های ذهنمو باز کردم..
* تقریبا همهی آهنگای غمگینمو پاک کردم و قول دادم به خودم که دیگه آهنگی گوش ندم که حالمو بگیره:))
* واسه درس خوندن هم اقدام کردم:)) البته با کمک تو
* دیگه بگین نتهارو وصل کنن دیگه:! در فراغِ نت سوی چشمانمان رفت (اشاره به حضرت یعقوب و یوسفَش:/ )
+ حس میکنم قالب جدید یکم ناجوره! ولی دوسش دارم:|
میدونی، دارم به این فکر میکنم که من همیشه خودم رو مقصر دونستم. همیشه گناهکار من بودم. گیرم که به زبون نیاوردم که من گناهکارم. گیرم که همه چیز رو پشت اون نقاب لعنتی لعنتی که درونم رو نشون نمیداد پنهان کردم. اما این دلیل نمیشد که حس نکنم گناهکارم. گناهکاریم هم از اونجا شروع میشد که «چرا راه خودتو نمیری، سکوت نمیکنی، چرا حرف میزنی؟» و اصلا از ابتدای «سلام» گفتن هم شروع میکردم به گناهکار جلوه دادن خودم پیش خودم. که مجبور بودی دهن ب
درباره این سایت